روزی یکی از افراد روستایی، در حالی که برای جمع آوری آتش خشکیده به کوه رفته بود، با یک مترسک روبرو شد. وقتی که مترسک به سمت او حرکت کرد، او به هر دوستانش که با خودش بودند فریاد میزد که بیرون برند و از محل فعلی فرار کنند.
با این وجود، مترسک به او حمله نکرد و به جای آن، دم خود را بالا برد و بعد دوباره آن را به پایین انداخت. در دید مرد، آن اندازه را که به دم زدن مترسک استفاده کرده بود، به اندازهی شانهی مرد بود.
مرد در هر صورت به سر خود میزد که چه خوش شانسی که زنده ماند! اما او ناراحت بود که چرا این مترسک به او حمله نکرده بود و فقط دم خود را بالا و پایین کرده بود.
با گذشت چند روز، مرد به عنوان مهمانی به خانه دوستش در شهری نزدیک رفت. در اینجا، مرد با مترسک دیگری روبرو شد. اینبار، مترسک با قویترین صداهای خود، به سمت مرد حمله کرد. مرد در ترس فریاد زد و دوستانش را صدا زد که برای کمک به او بیایند.
همانطور که مترسک به سمت مرد حمله میکرد، همان حرکت دم بالا و پایین سابق را انجام داد. مرد به خودش آمد و بعد از یادآوری تجربهی قبلی خود، روی کف دست خود زمزمهای شبیه به صدای دم مترسک تولید کرد. این کار، باعث شد که مترسک بلافاصله حملهاش را متوقف کرده و در قابلیت حرکت قرار نگرفت.
مرد به دوستش گفت: 'به نظر من، مترسکها، به جای حمله، فقط دمشان را بالا و پایین میکنند تا فرد را هشدار دهند. '
این تجربه، مرد را در واقع این درس را داد که گاهی اوقات، ما باید تلاش کنیم که اول فهمیده و بعد اقدام کنیم، به جای اینکه به طور خودکار از یک وضعیت فرار کنیم.
تو اینترنت نیست تاج بده